سپیدار زخمی

هفت سالگی،
من یگانه مهمانِ بزم ِسایه روشن پدربزرگ، مولانا، سعدی، حافظ و قردوسی.
او می خواند و من و خورشید، گرم بازی، میان برگهای شاتوت ستبر کنار حوض
چهارده سالگی،
روشن ترین خلوت، فراز کوههای نزدیک خانه؛ رباعی، دوبیتی، غزل، غزل و حافظ
من می خواند و منِ دیگر، خیره به گنبد فیروزه ای بابا افضل.
بیست و یک سالگی،
جُستن نیمای نو و اخوان شوریده؛ سَوادی اندک اندک از سپیدی احمد رضا احمدی
و شاملو، شاملو، شاملو
گذشت، گذشت و حالا،
حالا گیجم که در کدام قالب می گنجم
بی شکلِ بی شکل، چونان رودخانه ی مواج کودکی
که هنوز نمیدانم
از کجا می آمد و به کجا می رفت

جایی برای حضور می‌خواهم

جایی فراتر از رد ماشین اسباب‌بازی، بر شنهای داغ کودکی

جایی میان دیروز و فردا

بادکنکهای جشن تولد را همان جا خریدم که شمع سیاه را

چه دستفروش یگانه ای

مرگ و زندگی را کنار هم می‌فروخت

فاصله‌ی قدیمیِ میان دو چشم، طرفدران زیادی دارد

آن پشت، وجب به وجب یک مسلسل وراجی می‌کند

و تو، در به ‌درِ کبریتی

برای گیراندن سیگار فراموشی ات.

در پیشخوان مسافرخانه،  برای اولین بار تردید قسمت می‌کردند.

حیرت از این همه جنون

از اینهمه دوای نخورده

از اینهمه درد

بر تارُک تاریکی نشسته و می پرسند مسیر بهشت را

گویی بدن راه راهشان را از حج می‌آورند

ای تاکستانها!

ببارید

ببارید بر این زمین تشنه

مستی سالهای رفته را.

در همین نزدیکی

باغهای عجولِ زیتون کودکانه  با کویر می‌جنگند

چه فرقی دارد

این یکی هم مثل همه جنگهای تاریخ، تنها برای خبرنگاران جذاب است.

و آنسوتر،

مردمان دهکده پایین، بر سفره‌های قرمز عادت، آجیل کرشمه می‌خورند.

بگو با من

از جسارت کرمها بر مسخ حفره‌ها

از لیاقت سمور بر جویدن شاخه‌ها

از نجابت کرکس بر رهایی روح لاشه‌ها

با من از سیاهی چشمانت بگو

بگو  از شبنمی که نفس می‌کشد سپیده را

بر آغازی دیگر

از زمین کنده می‌شوم

هیچ فکر نمی‌کردم سبک تر از زرد‌آلوهای نارسم

کمی بالاتر از درخت انجیر وحشی

چون ستاره‌ای محکوم

برای همیشه

بر مدار صفر رودخانه ‌ می‌چرخم

این همان تاوان تجاوز به حریم  فرشتگانیست

که ننه جان می گفت.

در پایان راهی از فراز خسته

مترسکها پرندگان را به شوخی دم صبح می‌ترسانند

و من به یاد نمی‌آورم

هنوز به یاد نمی‌آورم

کجا برای پسرم، درخت ون کاشته‌ بودم

غریو شادیم را می شنوی؟

من میان مرگ میزیَم

من سماجت بهارم، میان خاک مرده ی زمستان

و چه زمستانی!

چه زمستانی!

من بسانِ ولوله ی چنار چله ی تابستان در همسایگی رودِ ترسیده

من بسانِ اندوه غریب پاییز در نگاهِ مرد قرن دیده

من رنجم را بارها ستوده ام

که بماند

که چراغ راه مانده ام شود

دستگیر سالیان نیامده.

من معجزه ی کیهانم

موج بیقرار هفت دریا

مرا از این سفره مرانید

که پیغامبر بادم، میان دره های به هم رسیده ی ییلاقی

در آن زمان که نخستین روز قیامتش نامند

من آواز خواهم خواند

چونان ققنوسِ نوزاده

افسانه گون

با من بیا

تو هم بامن بیا

میان بالهای من آرام گیر

تو را به جایی دور خواهم برد

جایی میان بودن و نبودن

بی هیچ جنبنده ای

و تو

با سایه ات

که زاده خورشید دیگریست

برای همیشه

تنها خواهی بود.

پسری که قاتل سوسکها بود

دلواپس می‌شد برای  بهانه‌ی عنکبوتهای پرنده

چشمانش مسیر متروک خرابه را می‌پیمود

و بازی هفت سنگ را  می‌شمرد

در آن میدانک بی مرز که کوتوله‌هایش فرسنگها راه می‌رفتند

تا سنگها را شمرده بر هم بگذارند

تماشای باغهایی که تازه هرس شده‌اند

و آبهایی که جوها را به هم می پیوندند

هنوز هم برایم طعم  عجیبی دارد.

از من نپرسید

من گرمِ گرمِ واچیدن ژاکت گُلبِهی ننه جانم

بادبادک کنار درخت، سرپا منتظر است

خودم را به زور، پشت آبگینه ها پنهان می‌کنم

به خط کشی مسیر کناره ی دریا می‌اندیشم

نعره می‌زنم آوازهایی که در چهار دیواری گهواره‌، از بر کرده‌ بودم

شطی سفید از مرغان دریایی کهنسال، با من زمزمه می‌کنند.

ایمان

ایمان از دماغه کشتی بر مخمل اقیانوس شُره می‌کند

و چمدانم!

چمدانم زیباتر از همیشه می‌رقصد.

سوگ عظمی همان بود

همان دم که بر تابوت مرده ای فاتحه دادم

بی آنکه بدانم به میزان زیست یا نه

چه تعارف مهملی

به رسم جاویدِ پدرانِ رفته ام.

بخششی آلوده به ترس

پس دیوارِ ستبرِ تردید.

خویش را به رخ خویش می کشم

و تو ای رسته جانِ فریبا،

دفتر هزار توی قصه های پژمرده ی شیرین

آواز بخوان!

آواز بخوان که قرارم نیست

بخوان! برآن شاخه ی نخستینِ جوانیم

بخوان! میان محراب پرستش بکر بی قرار

بخوان!

و شب را

و ماه را

و عادت ملافه ی گلدار را

خنک خنک به گونه ی داغم ببخش.

شاعرانگی مرا باور مکن

این نظم وحشی، واگویه ی دردیست عمیق

زخمی کارگر

آروزیی دراز

و غمی پاگیر

که دیر یا زود

مرا نیز، هم پیاله ی شاعران مرده ی گمنام خواهد کرد.

شعر، اعتبار جاودانگیست.